کنار قبر با صفاي حضرت ام البنين، قبر عمههاي پيامبر، عاتکه و صفيه هست خيلي
برام عجيب بود چون حس ميکردي انگار عمههاي خودته يه نگاه ميکني و با خودت
ميگي اين دو عزيز عمههاي پيامبر هستند؟ چون هرگاه ميومدند منزل پيامبر، آن
حضرت براي عمهها بلند ميشد و عباي خودش رو براي اونها پهن ميکرد خيلي
هم براي اونها احترام ميگذاشت، خوب همه ماها عمههامون رو دوست داريم ديگه.
بقيه صحابه و قاريان قرآن هم در بقيع آرام گرفتند معروفه که بيش از هفتاد نفر
از ياران پيامبر در بقيع دفن هستند.
از همه مهمتر آنچه که خيلي فکر من رو به خودش مشغول کرد اين بود که خوب
همه اينها تا حدودي قبرشون معلوم بود و با ديدن و خوندن حمد و سوره خودت رو
آروم ميکردي خيلي ساده بگم بچهها براتون ولي چرا قبر دختر پيامبر، قبر حضرت
زهرا معلوم نبود کجاست؟! خيلي خيلي عجيبهها! با اينکه پيامبر خيلي دخترش رو دوست
ميداشت، حتي معروفه که آن حضرت دست دخترش رو ميبوسيد. پس چرا اينهمه اينها
با اهل بيت سر دشمني داشتند آخه چرا؟ حسادت بود؟ کينه بود؟ من که نفهميدم از خدا
ميخوام که شما هم بريد و ببينيد متوجه بشيد که من چي ميگم.
معروف هست که حضرت زهرا رو در سه مکان زيارت ميکنند و از آنجا به بانوي
عزيز سلام ميدهند. يکي در بقيع، ديگري در منزل خودشون و يکي هم بين منبر و
محراب پيامبر خلاصه خيلي عجيبه خيلي!!! آخه من در کجا به اون حضرت سلام کنم!؟
خوب که بقول معروف در بقيع حال کردم هوا هم روشن شده بود و گرماي آفتاب
حسابي داشت شعلههاش رو بالا ميکشيد از بقيع اومدم بيرون چه منظره عجيبي
دستفروشاي دور حرم بودند که داشتند فرياد ميزدند و جنساشون رو ميفروختند همه
اونها يا سوداني بودند يا هندي و يا افغاني از انواع تسبيح و عطر و سجاده و پيراهن
و روسري بود که ميفروختند البته همشون هم به فارسي داد ميزدند پنج ريال، ده ريال
دو ريال .....
جاي همه شما خالي به هتل برگشتم و سرميز صبحانه رفتم چون از ساعت 6 و نيم
صبح ميز صبحانه رو ميچيدند و هر چي دوست داشتي بر ميداشتي و مينشستي سر
ميز و ميل ميکردي.
البته در مدينه يه زيارت دوره داره که همه کاروانها اين گشت يا همان زيارت دوره رو ميبرند.
اتوبوس مياد و همه رو ميبره اول به منطقه احد همان منطقهاي که پيامبر با مشرکين
قريش درگير شدند. کوه احد و در پايين کوه قبور شهداي احد و قبر مطهر جناب حمزه
عموي پيامبر اونجاست حال خاصي داره بعد هم ميرند به مساجد سبعه همان مساجدي
هستند که در جريان جنگ خندق پيامبر همراه با يارانشان در آنجا نماز ميخواندند که
عبارتند از مسجد حضرت علي، مسجد حضرت زهرا، مسجد عمر، مسجد ابوبکر،
مسجد فتح، مسجد سلمان و مسجد ذوقبلتين که متاسفانه با بي توجهي ماموران سعودي
دو مسجد حضرت علي و حضرت زهرا خيلي مخروبه شده ولي ديگر مساجد آباد هستند!!!
من که نفهميدم چه دشمني اينها با اهل بيت پيامبر داشتند و دارند. خيلي برام عجيب بود
بچه ها بايد اونجا باشيد و ببينيد تا متوجه بشيد من چي ميگم. بعد هم ميرند مسجد قبا
همان مسجدي که پيامبر هنگام هجرت از مکه به مدينه وارد منطقه قبا شدند و دو يا سه روز
رو در مسجد قبا ماندند البته خيلي از مردم اومدند که آن حضرت رو ببرند خونه خودشون
ولي ايشون گفتند من تو مسجد راحتترم و بعد از سه روز به سمت مدينه حرکت کردند. البته
مسجد خيلي باحال و با صفايه بعد هم ميرند مسجد ذوقبلتين همان مسجدي که پيامبر به دستور
جناب جبرئيل قبله را از مسجدالاقصي به سمت کعبه تغيير داد.
خوب بگذريم بيشتر مواقع بخصوص صبح ها که زمان خلوتيه حرم بود خودم رو به
اونجا ميرسوندم از باب جبرئيل که درست روبروي خانه حضرت زهرا قرار داشت
وارد ميشدم. وارد که ميشيد سمت راست روبروي خانه حضرت زهرا يه سکوي حدودا 60
متريه که معروف به سکوي اصحاب صفه است همان مهاجرين فقيري که با پيامبر از
مکه به مدينه هجرت کردند و چون جايي در مدينه براي زندگي نداشتند روي اون سکو
زندگي ميکردند تا اينکه دستور رسيد تا آنها سکو را ترک کنند و هرکدام در منزل يکي
از اهالي مدينه مهمان شد و قرار شد که مردم مدينه که در حقيقت همان انصار بودند از
آنها پذيرايي کنند تا کم کم بتونند منزلي براي خودشون دست و پا کنند، هنوز همان سکو هست
من هم که هروقت ميرفتم تا بتونم روي اون سکو يه دو رکعتي نماز بخونم، نتونستم که نتونستم.
هر وقت هم که باز به حرم مشرف ميشدم خيل جمعيت بين محراب و منبر پيامبر براي نماز
حضور داشتند و بايد با هول دادن و اذيت کردن ديگران براي نماز به اونجا ميرفتم که خودم
چندان مايل نبودم چون نماز خواندن در آنجا مستحب بود ولي آزار دادن ديگران حرام.
براي همين هم قيدش رو ميزدم. بيشتر وقتم رو ميرفتم درست جلوي قبر رسول خدا کمي
عقبتر ميايستادم تا ماموران سعودي مانع حضورم در جلوي قبر آن حضرت نشند چون
گفتم که اونها اعتقادي به سلام دادن به آن حضرت و سخن گفتن با آن حضرت را ندارند
و اين کار را شرک ميدانند!
خلاصه يه گوشه اي جاي شما خالي مي ايستادم، قبر آن حضرت در خانه خودشان است
و البته هيچ چراغي هم داخل خانه آن حضرت روشن نبود
تا نمايان شود، البته من دفعه
اول که همان سال 72 بود مشرف شدم داخل يه چراغ کوچکي سوسو ميکرد و ميشد قبر
آن حضرت را ديد که يه بقعه آجريه فيروزهاي رنگ بود ولي متاسفانه امسال هرکاري کردم
که قبر رو ببينم نتونستم. خلاصه جلو قبر آن حضرت مي ايستادم و ساعتها فقط به ضريح
ساده سبز رنگ آن حضرت که روي آن نوشته شده بود: هذا رسول الله نگاه ميکردم و حرف
ميزدم اول براي خانواده و بعد دوستان و بعد بستگان و خلاصه همه و همه رو ياد ميکردم البته
اين بار با پررويي ميرفتم خدمت حضرتش چون خودم اوضاع خرابم رو خوب ميشناختم
البته اون بزرگوار هم اصلا به روم نمياورد و به حرفام گوش ميداد اصلا دلم نميخواستم
چشامو از روي ضريح و اون نوشته قشنگ بردارم. دوستان ان شاء الله ميريد و ميبينيد
که هر چقدر جلوي قبر اون حضرت وايستيد اصلا خسته نميشيد.
بهر حال طبق برنامه همه روزه در مدينه نمازهاي پنجگانه رو در حرم نبوي جاتون
خالي ميخونديم و هر روز صبح هم در بقيع بودم.
تا اينکه شش روز مدينه تمام شد. چه تمام شدني، مگه ميشد از مدينه و حرم نبوي و
خانه حضرت زهرا و بقيع دل کند. وقتي که از سوي کاروان اعلام شد ظهر روز ششم
چمدانها را بيرون اتاق بگذاريد تا اتوبوسها اونها رو زودتر به مکه به هتل ببرند دل
همه فرو ريخت. يعني بايد کم کم مدينه رو ترک کنم؟ يعني بايد از رسول خدا
خداحافظي کنم؟ يعني بايد از آرام گرفتگان در بقيع خداحافظي کنم؟ خيلي خيلي دشوار
بود، قابل وصف نبود نميدونم اينبار چقدر مدينه به من حال و هواي خاصي داد. چقدر
اين سفر با سفر قبلي من متفاوت بود.
ادامه دارد...