يادمان باشد كه ...

يادمان باشد که...

من مي‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو يا شيطان صفت باشم.

من مي‌توانم تو را دوست داشته يا از تو متنفر باشم

من مي‌توانم سکوت کنم، نادان يا دانا باشم.

چرا که من يک انسانم، و اينها صفات انساني است.

و تو هم به ياد داشته باش...

من نبايد چيزي باشم که تو مي‌خواهي، من را خودم از خودم ساخته‌ام

و تو هم به ياد داشته باش...

مني که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.

تويي که تو از من مي‌سازي آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.

لياقت انسانها کيفيت زندگي را تعيين ميکند نه آرزوهايشان

و من متعهد نيستم که چيزي باشم که تو مي‌خواهي

و تو هم مي‌تواني انتخاب کني که من را مي‌خواهي يا نه

ولي نمي‌تواني انتخاب کني که از من چه مي‌خواهي

مي‌تواني دوستم داشته باشي همين گونه که هستم، و من هم.

مي‌تواني از من متنفر باشي بي هيچ دليلي و من هم ،

چرا که ما هر دو انسانيم

اين جهان مملو از انسانهاست

پس اين جهان ميتواند هر لحظه مالک احساسي جديد باشد.

تو نمي‌تواني برايم به قضاوت بنشيني و حکمي صادر کني و من هم

قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروي ماورايي خداوند متعال است.

دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند،

حسودان از من متنفرند ولي باز مي‌ستايند،

دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مرا ستايش مي‌کنند.

چرا که اگر من قابل ستايش نباشم نه دوستي خواهم داشت،

نه حسودي و نه دشمني و نه حتي رقيبي،

من قابل ستايشم و تو هم.

يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد بخاطر بياوري که آنهايي که

هر روز مي‌بيني  و مراوده مي‌‌کني همه انسان هستند و داراي خصوصيات يک انسان

با نقابي متفاوت اما همگي جايزالخطا.

اگر انسان را از پشت نقاب‌هاي متفاوتشان شناختي،

نامت را انساني باهوش بگذار.

چقدر به هم بدهکاريم؟!

ايستاده‌ام توي صف ساندويچي که ناهار امروزم را سرپايي و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت.

از مواقعي که خوردن، فقط براي سير شدن است و قرار نيست از آن چيزي که مي‌جوي

و مي‌بلعي لذت ببري، بيزارم.

به اعتقاد من حتي وقتي درب باک ماشين را باز مي‌کني تا معده‌اش را از بنزين پر کني،

ماشين چنان لذتي مي‌برد و چنان کيفي مي‌کند که اگر مي‌توانست چيزي بگويد،

حداقلش يک “آخيش!” يا “به به!” بود!

حالا من ايستاده‌ام توي صف ساندويچي،‌فقط براي اين که خودم را سير کنم و

بدون آخيش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که مي‌شود فروشنده با لبخندي که صورتش را دوست داشتني کرده سفارش

غذا را مي‌گيرد و بدون آن که قبضي دستم بدهد مي‌رود سراغ نفر بعدي.

مي‌ايستم کنار، زير سايه يک درخت و به جمعيتي که جلوي اين اغذيه فروشي کوچک

جمع شده‌اند نگاه مي‌کنم، که آيا اينها هم مثل من فقط براي سير شدن آمده‌اند يا واقعا

از خوردن يک ساندويچ معمولي لذت مي‌برند؟!

آقاي فروشنده خندان صدايم مي‌کنم و غذايم را مي‌دهد، بدون آن که حرفي از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زير همان درخت، مي‌خورم.

انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم! انگار که اگر چند دقيقه دير برسم

کل پروژه‌هاي اين مملکت از خواب بيدار و بعدش به اغما مي‌روند.

مي‌روم روبروي آقاي فروشنده خندان که در آن شلوغي فهرست غذا به همراه اضافاتي

که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. مي‌شود 7200 تومان.

يک 10 هزار توماني مي‌دهم و منتظر باقي پولم مي‌شوم.

3000 هزار تومان بر مي‌گرداند!

مي‌گويم 200 توماني ندارم.

مي‌گويد اندازه 200 تومان لبخند بزن!

خنده‌ام مي‌گيرد.

خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد: “اين که بيشتر شد… حالا من 100 به شما بدهکارم!”

تشکر و خداحافظي مي‌کنم و موقع رفتن با او دست مي‌دهم.

انگار هنوز هم از اين آدم‌ها پيدا مي‌شوند،

آدم‌هايي که هنوز معتقدند لبخند زدن زيبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.

لبخند زنان دستانم را مي‌کنم توي جيبم و آهسته به سمت شرکت بر مي‌گردم

و توي راه بازگشت آرام زير لب مي‌گويم:

“آخيش! به به!”

حالا حساب کنيد چقدر به هم بدهکاريم؟

يه دست صدا نداره!!!

بودا به دهي سفر کرد .

زني که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.

بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانه‌ي زن شد .

کدخداي دهکده ،هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت :

«اين زن، هرزه است به خانه‌ي او نرويد»

بودا به کدخدا گفت :

«يکي از دستانت را به من بده»

کدخدا تعجب کرد و يکي از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

آنگاه بودا گفت :

«حالا کف بزن»

کدخدا بيشتر تعجب کرد و گفت:

« هيچ کس نمي‌تواند با يک دست کف بزند»

بودا لبخندي زد و پاسخ داد :

هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد،

مگر اين که مردان دهکده  نيز هرزه باشند .

بنابراين مردان و پول‌هايشان است که از اين زن، زني هرزه ساخته‌اند .

برو و به جاي نگراني براي من،

 نگران خودت و ديگر مردان دهکده ات باش

مشت خدا !!!

دختر کوچولو وارد بقالي شد و کاغذي به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چيزهايي که در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه

داد، بعد لبخندي زد و گفت:

چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش مي دي،

مي توني يک مشت شکلات به عنوان جايزه برداري.

ولي دختر کوچولو از جاي خودش تکون نخورد!

مرد بقال که احساس کرد دختر بچه براي برداشتن شکلات ها خجالت مي کشه گفت:

دخترم! خجالت نکش، بيا جلو خودت شکلات هاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمي‌خوام خودم شکلاتها رو

بردارم، نمي‌شه شما بهم بدين؟"

بقال با تعجب پرسيد:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقي مي‌کنه؟

و دخترک با خنده‌اي کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

مطمئن باشيم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره…..

*** 

در ربيع الاول،اين ماه خجسته، نسيم سحري،

جان مايه عشق را به گستره خاكيان مي‌فرستد.

جوانه‌هاي تبسم، لب‌ها را شاداب از طراوت تغزلي ديگر كرده

و همگي قدوم نوزادي را كه سبب آفرينش است تبريك مي‌گويند

حلول ماه ربيع الاول، ماه جشن و سرور بر همه دوستان مبارك باد.

 

مجازات موثر فرزند!!!

دکتر آرون گاندي، نوه مهاتما گاندي و مؤسّس مؤسّسه "ام ‌کي ‌گاندي

براي عدم خشونت"، داستان زير را به عنوان نمونه اي از عدم خشونت

والدين در تربيت فرزند بيان ميکند:

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه اي که پدر بزرگم در

فاصله هجده مايلي دِربِن (Durban)، در آفريقاي جنوبي، در وسط

تأسيسات توليد قند و شکر،تأسيس کرده بود زندگي مي‌کردم.

ما آنقدر دور از شهر بوديم که هيچ همسايه‌اي نداشتيم و من و دو

خواهرم هميشه منتظر فرصتي بوديم که براي ديدن دوستان يا رفتن

به سينما به شهر برويم.

يک روز پدرم از من خواست او را با اتومبيل به شهر ببرم زيرا

کنفرانس يک روزه‌اي قرار بود تشکيل شود و من هم فرصت را

غنيمت دانستم.

چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستي از خوار و بار مورد نياز را

نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من

خواست که چند کار ديگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبيل

براي سرويس به تعميرگاه بود.

وقتي پدرم را آن روز صبح پياده کردم، گفت:

"ساعت 5 همين جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگرديم."

بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقيماً به نزديکترين

سينما رفتم.

آنقدر مجذوب بازي جان وين در دو نقش بودم که زمان را

فراموش کردم.

ساعت 5 و نيم  بود که يادم آمد. دوان دوان به تعميرگاه رفتم و

اتومبيل را گرفتم و شتابان به جايي رفتم که پدرم منتظر بود.

وقتي رسيدم ساعت تقريباً شش شده بود.

پدرم با نگراني پرسيد، "چرا دير کردي؟"

آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگويم مشغول تماشاي فيلم وسترن

جان وين بودم و بدين لحاظ گفتم:

"اتومبيل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم."ولي متوجّه نبودم که

پدرم قبلاً به تعميرگاه زنگ زده بود.

مچ مرا گرفت و گفت:

"در روش من براي تربيت تو نقصي وجود داشته که به تو اعتماد

به نفس لازم را نداده که به من راست بگويي.

براي آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربيت تو

اشتباه کرده‌ام، اين هجده مايل را پياده مي‌روم که در اين خصوص

فکر کنم!"

پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهماني، در ميان تاريکي،

در جادّه هاي تيره و تار و بس ناهموار پياده به راه افتاد.

نمي‌توانستم او را تنها بگذارم.

مدّت پنج ساعت و نيم پشت سرش اتومبيل مي‌راندم و پدرم

را که به علّت دروغ احمقانه‌اي که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتي

و اندوه بود، نگاه مي‌کردم.

همان جا و همان وقت تصميم گرفتم ديگر هرگز دروغ نگويم.

غالباً درباره آن واقعه فکر مي‌کنم و از خودم مي‌پرسم، اگر او مرا،

به همان طريقي که ما فرزندانمان را تنبيه مي‌کنيم، مجازات مي‌کرد،

آيا اصلاً درسم را خوب فرا مي‌گرفتم. تصوّر نمي‌کنم.

از مجازات متأثّر مي‌شدم امّا به کارم ادامه مي‌دادم.

امّا اين عمل ساده عاري از خشونت آنقدر نيرومند بود

که هنوز در ذهنم زنده است گويي همين ديروز رخ داده است.

اين است قوّه عدم خشونت.

 

سلام ...

يکي از عوامل مهم آداب معاشرت، سلام کردن و شيوه دست دادن است.

سلام کردن و دست دادن در آموزه‌هاي ديني و در تمام جوامع به نشانه دوستي و صميميت است.

خوب است همه ما به منظور يادآوري اين فرهنگ و تقدير از پيشينيان، به توصيه‌هاي زير دقت کنيم.

- هميشه در سلام کردن پيشقدم باشيم. اين عمل ما در ذهن باقي مي‌ماند و نشان بزرگواري ماست.

- هنگام سلام کردن به چهره مخاطب نگاه کنيم و با لبخند به استقبالشان برويم، زيرا ممکن است

ما همزبان نباشيم. بنابراين لبخند ما به همراه سلام ماندگار مي‌شود.

- به هر مجلس يا به هر جمعي که وارد مي شويم با صداي رسا به همه سلام کنيم حتي اگر داراي

رتبه و مقام بالايي هستيم. چراکه مجموع سن حاضران به مراتب چندين برابر سن ماست!

همچنين زماني که از مکاني خارج مي‌شويم و جمعي را ترک مي‌کنيم، وظيفه داريم از همه

حاضران خداحافظي کنيم.

- اگر دوستان در گوشه‌اي خلوت کرده‌اند و مشغول صحبت با يکديگر هستند، به هيچ عنوان

در کنار ايشان توقف نداشته باشيم مگر از ما دعوت شود تا به جمع ايشان بپيونديم.

- علي رغم آنکه بهتر است در سلام کردن پيش دستي کرد، ليکن کوچکترها مي‌بايست سلام

کنند، اما به هيچ عنوان پس از سلام کردن دست خود را دراز نکنيم. بزرگترها ‌بايد براي دست

دادن دست خود را جلو آورند.

- هرگاه با تلفن مکالمه مي‌کنيم، به محض برقراري ارتباط ابتدا سلام و سپس خودمان را معرفي کنيم؛

به هيچ عنوان توقع سلام کردن ديگران را نداشته باشيم.

- به جاي سلام کردن از عبارت «خسته نباشيد» استفاده نکنيم. اين جمله بار معنايي خوبي ندارد.

- پس از سلام کردن، بسيار کوتاه حال طرف مقابل را بپرسيم و اجازه دهيم تا وي به ما پاسخ بدهد.

- در سلام کردن از واژه‌هاي فارسي استفاده کنيم، اما به هيچ عنوان به جاي حرکت زبان، سر را به

علامت سلام تکان ندهيم. اين عمل نوعي بي احترامي و کم محلي است.

- اگر دستمان خيس است، به هيچ وجه با دست خيس يا با مچ دست، دست ندهيم، کافيست عذرخواهي

کرده و ايستاده احترام بگذاريم.

- به هنگام دست دادن، دست طرف مقابل را محکم نگيريم، خيلي ملايم و آرام و فقط به مدت 3 الي 5

ثانيه دست‌ها در تماس باشند، البته شل دست دادن و از روي بي حالي نيز جايز نيست.

 

انشاء دانش آموزان...

در دبستاني، معلّمي به شاگردانش مي‌گويد مطلبي بنويسند از آرزوهايشان،

از آنچه که مي‌خواهند خدا برايشان انجام دهد.

شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن مي‌کنند و آرزوهاي ريز

و درشت را از درون سينه بر روي کاغذ روان مي‌سازند،

گويي دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها ديگر در لانه دل نمي‌گنجيد و اينک

که فرصتي يافته بودند از آن تنگنا خارج مي‌شدند و روي کاغذ مي‌دويدند.

آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کيفش گذاشت و با تعطيلي مدرسه به منزل رفت.

معلم نگاهي به مقاله‌ها انداخت تا به انشا و دلنوشته آنان نمره دهد .

يکي از برگه‌ها او را سخت منقلب ساخت و عواطفش برانگيخت و اشکش سرازير شد.

همسرش در همان لحظه وارد شد و ديد که خانمش گريه مي‌کنه!!!

پرسيد: چي شده؟! چرا گريه مي‌کني؟!

زن جواب داد:  “اين انشاء را بخون؛ امروز يکي از شاگردانم نوشته .

گفتم آرزوهايشان را بنويسند و او اينگونه نوشته است. ببين چقدر دردناکه .”

مرد کاغذ را برداشت و خوند. متن انشاء اينگونه بود:

“خدايا، مي‌خواهم آرزويي داشته باشم که مثل هميشه نباشد؛ مخصوص است.

مي‌خواهم که مرا به تلويزيون تبديل کني!

مي‌خواهم که جايش را بگيرم!

مي‌خواهم که جايي مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند!

مي‌خواهم وقتي که حرف مي‌زنم مرا جدّي بگيرند!

مي‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بي آن که سؤالي بپرسند يا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم!

دلم مي‌خواهد همانطور که وقتي تلويزيون خراب است و به آن مي‌رسند،

به من هم برسند و توجّه کنند!

دلم مي‌خواهد پدرم، وقتي از سر کار برمي‌گردد، حتّي وقتي که خسته است، قدري با من باشد!

و مادرم، وقتي غمگين و ناراحت است، به جاي بي‌توجّهي، به سوي من بياد!

و دوست دارم، برادرانم براي اين که با من باشند با يکديگر دعوا کنند!

و نکته  آخر که اهمّيتش کمتر از بقيه نيست اين که مرا تلويزيوني کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم.

خدايا، فکر نکنم زياد چيزي از تو خواسته باشم.

فقط دوست دارم مثل هر تلويزيوني زندگي کنم.”

انشاء به پايان رسيد.

مرد نگاهي به همسرش انداخته گفت، “عجب پدر و مادر وحشتناکي‌اند!”

زن سرش را بالا گرفت و گفت، “اين انشاء را پسرمان نوشته است!!!

هين نوبت ما آمد...

عابدي در نيمه هاي روز همانطور که در معبد قدم مي زد، پاي محراب مکثي کرد، ايستاد و نگاهي

به اطراف انداخت تا ببيند چه کسي براي دعا به آنجا آمده است. چند لحظه پس از آن در پشتي

باز شد و مردي را ديد که از راهرو به سمت پايين مي آمد. راهب تا مرد را ديد بر او اخم کرد که

چرا در طول اين مدت صورتش را اصلاح نکرده، لباسش مندرس، کتش پوسيده و نخ نماست. مرد

زانو زد، تعظيمي کرد سپس برخاست و به راهش ادامه داد و رفت!

روزهاي بعد هر روز ظهر اين قضيه تکرار مي شد تا اينکه يک روز که اين مرد با جعبه نهار در دست

آمد، براي چند لحظه زانو زد. در اين هنگام شک عابد بيشتر شد و ترسش از اين بود که مبادا مرد

دزد باشد. بر آن شد که به سراغش برود و از او بپرسد که: اينجا چه کار مي کني؟!

پيرمرد در جواب گفت: جايي در خيابان پاييني کار مي کند و وقت صرف نهار نيم ساعت است. او

وقت نهار را به دعا کردن اختصاص مي داد تا نيرو و قدرتي بيابد. او گفت: مي بيني که فقط چند

لحظه مي مانم چون کارخانه از اينجا دور است، وقتي که اينجا زانو ميزنم با خدا صحبت مي کنم و اين

چيزي است که مي گويم: "خدايا دوباره آمدم که بگويم از وقتي که با همديگر دوست شديم و تو

گناهانم را بخشيدي خيلي خوشحالم. من نمي دانم که چطوري بايد دعا کنم اما هر روز بهت فکر

مي کنم، خدايا! اين منم جيم که امروز اينجا حضور يافتم"

عابد احساس حماقت کرد! و به جيم گفت که کارت خيلي خوب است. به او گفت که هروقت

بيايي و دعا کني خوشحال مي شوم. جيم بايد مي رفت، خنديد و گفت: متشکرم و با عجله رفت.

عابد پاي محراب زانو زد، کاري که قبلا آن را انجام نداده بود. قلب بي عاطفه اش نرم شد و

با گرماي عشق لبريز شد، اشک از چشمانش جاري شد و دعاي پيرمرد را در دلش تکرار کرد.

يک روز ظهر عابد متوجه شد که جيم پير نيامده است. وقتي که روزهاي زيادي سپري شد و از

جيم خبري نشد عابد کمي نگران شد. به کارخانه رفت و سراغ او را گرفت، خبردار شد که او

مريض است.

پرسنل بيمارستان نگرانش بودند. اما جيم آنها را هيجان زده کرده بود. در طول هفته‌اي که جيم

با آنها بود تغييراتي را در بخش بيمارستان ايجاد کرده بود. لبخندهايش فراگير شده بود و

پاداشهايش افراد تغيير يافته در بيمارستان بودند. پرستار نمي توانست، درک کند که چرا جيم اينقدر

خوشحال است، در حاليکه نه دسته گل، نه کارتي براي او فرستاده ميشد، نه تماس تلفني از کسي

داشت و نه کسي به ملاقاتش مي آمد. عابد کنار تختش ايستاد و نگراني پرستار را به جيم انتقال داد.

جيم پير متعجب شد با لبخندي زيبا لب به سخن گشود: پرستار اشتباه مي کند. او نمي تواند درک کند

که در تمام اين مدت هر روز ظهر او به اينجا مي آيد، مي‌بيني که، دوست عزيزم اينجا پايين تختم مي نشيند،

دستم را مي گيرد و به من مي گويد: جيم دوباره آمدم که بگويم از وقتي که با هم دوست شديم و من

گناهانت را بخشيدم خيلي خوشحالم. هميشه دوست دارم که دعايت را بشنوم، هرروز به تو فکر ميکنم

جيم اين منم خداي عالميان که امروز اينجا حضور يافتم.

دوستان عزيزم...

فردا سه شنبه 23 مهر روز عرفه است. مهم نيست که کجا هستيد، پشت ميزکار در اداره يا سر

کلاس درس و يا دربيرون از خانه به دنبال کار اداري و يا بانکي و يا  مشغول جمع و جور وسايل

خونه هستيد. اول براي اعضا خانواده بعد براي اقوام نزديک خاله، عمه، عمو، دايي و فرزندانشون

بعد هم همسايگان و دوستانتان دعا کنيد فقط يادشان کنيد نياز به هيچ مقدمه و حاشيه نويسي

نيست فقط در ذهنتون و قلبتون اونها رو ياد کنيد. به اميد خدا بي تاثير  نخواهد بود.

استعفا ميدهم !!!

بدينوسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي‌دهم و مسئوليت‌هاي يک کودک 8 ساله را قبول مي‌کنم.

مي‌خواهم به يک ساندويچ فروشي بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران 5 ستاره است.

مي‌خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون مي‌توانم آن را بخورم!

مي‌خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.

مي‌خواهم درون يک چاله آب بازي کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

مي‌خواهم به گذشته برگردم، وقتي همه چيز ساده بود. وقتي داشتم رنگ‌ها را، جدول ضرب را و

شعرهاي کودکانه را ياد مي‌گرفتم. وقتي نمي‌دانستم که چه چيزهايي را نمي‌دانم و هيج اهميتي هم نمي‌دادم.

مي‌خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.

مي‌خواهم ايمان داشته باشم که هرچيزي ممکن است و مي‌خواهم که از پيچيدگي‌هاي دنيا بي خبر باشم.

مي‌خواهم دوباره به همان زندگي ساده خودم برگردم، نمي‌خواهم زندگي من پر شود از کوهي از مدارک

اداري، خبرهاي ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...

مي‌خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به

فرشتگان، به باران، به ...

اين دسته چک من، کليد ماشين، کارت اعتباري و بقيه مدارک، مال شما. من رسما از بزرگسالي

استعفا مي‌دهم.

با عرض ادب و سلام خدمت دوستان خوب و باوفايم

چند روزي رو در سفر خواهم بود قبلا از تاخيري که در اين هفته خواهم داشت عذرخواهي مي‌کنم.

پس از برگشت حتما از خجالت دوستان درخواهم آمد.

ساعت گم شده ...

روزي کشاورزي متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتي معمولي امّا با خاطره اي از گذشته و ارزشي عاطفي بود.

بعد از آن که در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودکان که

در بيرون انبار مشغول بازي بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسي آن را پيدا کند

جايزه اي دريافت نمايد.

کودکان به محض اين که موضوع جايزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند

و تمامي کپّه هاي علف و يونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پيدا نشد.

کودکان از انبار بيرون رفتند و درست موقعي که کشاورز از ادامه جستجو نوميد شده بود،

پسرکي نزد او آمد و از وي خواست به او فرصتي ديگر بدهد.

کشاورز نگاهي به او انداخت و با خود انديشيد، "چرا که نه؟

به هر حال، کودکي صادق به نظر مي رسد.

"پس کشاورز کودک را به تنهايي به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکي کودک در حالي که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بيرون آمد.

کشاورز از طرفي شادمان شد و از طرف ديگر متحيّر گشت که چگونه کاميابي از آنِ اين کودک شد.

پس پرسيد، "چطور موفّق شدي در حالي که بقيه کودکان ناکام ماندند؟

"پسرک پاسخ داد، "من کار زيادي نکردم!!!

روي زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم

و در همان جهت حرکت کردم و آن را يافتم!

"ذهن وقتي که در آرامش باشد بهتر از ذهني که پر از مشغله است فکر مي کند.

هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکي آرامش يابد و در سکوت کامل قرار گيرد

و سپس ببينيد چقدر با هوشياري به شما کمک خواهد کرد زندگي خود را آنطور

که مايليد سر و سامان بخشيد.

فصل زيباي برگ ريزان پائيز، فصل مدرسه و دانشگاه و درس و تخته سياه و ميز و نيمكت بر همه دانشجويان عزيز

دانش آموزان خوب و مهربون و درسخون تبريك و تهنيت عرض ميكنم

و از خداي متعال

از خالق علم و دانش

از دوستدار آگاهي و بينش

براي همه شما عزيزان موفقيت درخواست ميكنم.

صدای مامانم چقدر قشنگه !!!

ديشب خواب پريشوني ديده بودم.

داشتم دنبال کتاب تعبير خواب مي‌گشتم که مامان صدا زد...

امير جان مامان بپر سه تا سنگک بگير.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پريروز نون گرفتم!

مامان گفت خوب ديروز مهمون داشتيم زود تموم شد. الان هيچي نون نداريم.

گفتم چرا سنگگ، مگه لواشي چه عيبي داره؟!

مامان گفت مي‌دوني که بابا نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون مي‌خواهيد لواش مي‌خرم.

مامان اصرار کرد سنگک بخر،

قبول نکردم.

مامان عصباني شد و گفت بس کن تنبلي نکن مامان حالا نيم ساعت بيشتر تو صف وايسا.

اين حرف خيلي عصبانيم کرد. آخه همين يه ساعت پيش حياط رو شستم.

ديروز هم کلي براي خريد بيرون از خونه علاف شده بودم.

داد زدم من اصلا نونوايي نميرم. هر کاري مي‌خواي بکن!!!

داشتم فکر مي‌کردم خواهرم بدون اين که کار کنه توي خونه عزيز و محترمه

اما من که اين همه کمک مي‌کنم باز هم بايد اين حرف و کنايه‌ها رو بشنوم.

ديگه به هيچ قيمتي حاضر نبودم برم نونوايي.

حالا مامان مجبور ميشه به جاي نون برنج درسته کنه. اين طوري بهترم هست.

با خودم فکر کردم وقتي مامان دوباره بياد سراغم به کلي مي‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمي‌کنم.

اما يک دفعه صداي در خونه رو شنيدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوايي!

آخه از صبح ده کيلو سبزي پاک کرده بود و خيلي کارهاي خونه خسته‌اش کرده بود.

اصلا حقش نبود بعد از اين همه کار حالا بره نونوايي.

راستش پشيمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم.

هنوز هم فرصت بود که برم و توي راه پول رو ازش بگيرم و خودم برم نونوايي اما غرورم قبول نمي‌کرد.

سعي کردم خودم رو بزنم به بي‌خيالي و مشغول کارهاي خودم بشم اما بدجوري اعصبابم خورد بود.

يک ساعت گذشت و از مامان خبري نشد. به موبايلش زنگ زدم صداي زنگش از تو آشپزخونه شنيده شد.

مامان مثل هميشه موبايلش رو جا گذاشته بود. دير کردن مامان اعصابمو بيشتر خورد مي‌کرد.

نيم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسيد و گفت...

تو راه که مي‌اومدم تصادف شده بود. مردم مي‌گفتند به يه خانم ماشين زده.

خيابون خيلي شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

گفتم نفهميدي کي بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.

ديگه خيلي نگران شدم.

ياد خواب ديشبم افتادم.

فکرم تا کجاها رفت.

سريع لباسامو پوشيدم و راه افتادم دنبال مامان.

رفتم تا نونوايي سنگکي نزديک خونه اما مامان اونجا نبود.

يه نونوايي سنگکي ديگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا يک ساعت راه بود و بعيد بود مامان اونجا رفته باشه

هر طوري بود تا اونجا رفتم، وقتي رسيدم، نونوايي تعطيل بود.

تازه يادم افتاد که اول برج‌ها اين نونوايي تعطيله.

دلم نمي‌خواست قبول کنم تصادفي که خواهرم مي‌گفت به مامان ربط داره.

اما انگار چاره‌اي نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقيق‌تر بپرسم.

ديگه دل تو دلم نبود.

با يک عالمه غصه و نگراني توي راه به مهربوني‌ها و فداکاري‌هاي مامانم فکر مي‌کردم

و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم مي‌سوختم.

هزار بار با خودم قرار گذاشتم که ديگه اين اشتباه رو تکرار نکنم و هميشه به حرف مامانم

گوش بدم وقتي رسيدم خونه انگشتم رو گذاشتم روي زنگ و با تمام نگراني که داشتم يک زنگ کشدار زدم.

منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صداي مامانم رو شنيدم که داد زد بلد نيستي درست زنگ بزني …..؟

تازه متوجه شدم صداي مامانم چقدر قشنگه!!!

يه نفس عميق کشيدم و گفتم الهي شکر و با خودم گفتم قول‌هايي که به خودت دادي يادت نره.

 

دلنوشته هايي از سفرم (پاياني)

بماند ساعت 4 صبح که به هتل اقامتمون در مکه رسيديم روحاني کاروان از همه

خواست يه استراحت کنند و ساعت 5 و نيم بعد از صرف صبحانه براي انجام مراسم

عمره به سمت مسجدالحرام بريم. اتاق‌هاي کاروان ما طبقه سوم هتل بود. همه اتاق‌ها

شيک و مرتب با پرده‌هاي خوش رنگ قرمز و مبل‌هايي به همان رنگ بود. بعد از

کمي استراحت و صرف صبحانه با همان لباسهاي احرام براي انجام اعمال به سمت

مسجدالحرام حرکت کرديم.

اتوبوس‌هايي رو ايران کرايه کرده بود که از ايستگاهي به نام غزه در جلوي مسجدالحرام

سوار مي‌کرد و ميامد سمت عزيزيه و جلوي همه هتل‌ها تک تک نگه مي‌داشت و گروهي

که از حرم برمي‌گشتند پياده ميشدند و گروهي هم که به حرم مي‌خواستند برند سوار ميشدند

و مي‌رفتند حرم، انصافا نظم در اومد و رفت اتوبوس‌ها خيلي خيلي دشوار ولي در عين حال

خيلي عالي بود. در ايستگاه غزه ماموران ايراني با لباس‌هاي فرم مخصوص از سوي

سازمان حج ايستاده بودند و زائران ايراني را راهنمايي مي‌کردند البته بقيه کشورها هم

مانند ايران اتوبوس‌هايي رو کرايه کردند بودند براي زئرانشان که همه در همون ايستگاه

غزه سوار و پياده مي‌شدند. هواي گرم و شرجي مکه و اتوبوس‌هاي روشن که خودش گرما

رو دو برابر مي‌کرد کار رو براي ماموران خيلي سخت کرده بود ولي انصافا با رويي خوش

و با حوصله زئران رو راهنمايي مي‌کردند من هم خيلي براي سلامتي و موفقيتشون دعاي

خير کردم.

همه بطرف حرم راه افتاديم کم کم همراه با کاروان وارد مسجدالحرام شديم، براي من که

پس از بيست سال اونجا رو مي‌بينم تازگي داشت ولي خوب براي کساني که بار اول

مشرف مي‌شدند چيز ديگه‌اي بود. بخاطر بازسازي، بيشتر درهاي حرم بسته بود ما از

باب عبدالعزيز وارد مسجدالحرام شديم. ديدن مسجدالحرام براي من به شخصه خيلي خيلي

دشوار بود دچار تناقض شدم، بهم ريختم، اصلا راستش داشتم ريز ريز ميشدم چي بگم

چه حرفي بزنم، خودش که همه زير و بم من رو خبر داره، ميدونه چکاره هستم، با چه

رويي حرف بزنم خلاصه مثل متهمي که به دادگاه ميارند تا جرمش رو توضيح بده سرمو

انداختم پايين و بدون حرفي وارد مسجدالحرام شدم. همه کاروان با ديدن کعبه سر به سجده

گذاشتند و هرکسي با زبون حال خودش مناجات مي‌کرد ولي من مثل آدماي منگ سکوت

کرده بودم و سکوت.

خوب معروف است که يه باره چشم به کعبه ندوزيم، سر رو پايين بياندازيم و در حاليکه

خودم مي‌دونم چکاره هستم و از باطن و اعمالم خوب خبر دارم کم کم با شرمساري سرم

رو بالا بيارم و همينطوري هم بود که خلاصه چشم همه کارواني ها به جمال کعبه با همان

پرده سياه معروفش و خيل جمعيتي که گرد اون طواف مي‌کردند نمايان شد و هر کسي به

شکرانه حضور در اون مکان زيبا به سجده افتاد و ذکري مي‌گفت و اشکي مي‌ريخت و زير

لب دعايي و ذکري به زبان مياورد.

بعد همه با روحاني کاروان وارد صحن مسجدالحرام شديم تا اعمال عمره رو شروع کنيم

البته نمي‌تونم توصيف کنم که در اون مدتي که در مکه بودم و به مسجدالحرام مشرف ميشدم

و کعبه رو ميديدم کلا در خلا بودم شايد بتونم بگم مثل کسي که يه آمپول بي هوشي بهم

تزريق کرده باشند اصلا نمي‌تونستم کعبه رو و مسجدالحرام رو آناليز کنم کلا خيال همه رو

راحت کنم هيچي نمي‌فهميدم البته اين تا موقعي بود که در خود مسجدالحرام بودم.

خلاصه بعد از اعمال که بخاطر جمعيت زياد و بسته بودن قسمتي از حرم بخاطر تعميرات

هم طول کشيد و همه رو حسابي خسته کرده بود ساعت حدودا 11 ظهر بطرف هتل برگشتيم

تا استراحت کنيم و خودمون رو براي نماز مغرب و رفتن به حرم آماده کنيم و همه بعد از

برگشتن به هتل از احرام دراومديم و اون 24 موردي که براي همه ما حرام بود از گردن

همگي ساقط شد.

خلاصه در اون هواي گرم و شرجي مکه ماه رمضان هم شروع شد و سازمان حج کاروان

ما رو بخاطر اينکه ده روز کامل در مکه باشيم و بتونيم روزه رو بگيريم مدت اقامت ما رو

کامل کردند با وجود گرماي طاقت فرسا و شرجي همراه با روزه سعي ميکرديم براي آخر

شب به حرم مشرف بشيم ولي چي بگم از شلوغي و ازدحام جمعيت.

در ميان همه مسلمانان به جا آوردن يه حج عمره در ماه شعبان و يه حج عمره در ماه رمضان

بسيار بسيار تاکيد شده است براي همين هم نه تنها زئران از کشورهاي اسلامي بلکه از خود

عربستان و شهرهاي مختلف اين کشور زائران براي بجا آوردن حج عمره در پايان ماه شعبان

و آغاز ماه رمضان همه به مکه هجوم آوردند جاي همه شما خالي حرم خيلي خيلي شلوغ

شده بود براي همين هم زيارت و طواف را خيلي مشکل کرده بود.

خود من که بيشتر هنگام ظهر براي طواف و زيارت به حرم مشرف ميشدم چون بعد از نماز

عشا تمام مسلمانان اهل سنت شروع ميکردند به اقامه نماز تراويح که دو رکعت دو رکعت

يک جزء قرآن را در هر شب در همان نماز تراويح ميخواندند براي همين هم رفتن به حرم

خيلي دشوار ميشد چون اون نماز براي آنها خيلي مهمه و ما هم که نماز تراويح اصلا نميخونيم

با اون شلوغي زيارت خيلي دشوار بود براي همين هم خلوت ترين وقت براي زيارت و طواف

همان وقت ظهر بود.

هنگام طواف هم من نيمدونم چرا اين مسلونا بايد هول بدند بايد بزند به پهلوت تا راه رو براشون

باز کني؟؟؟!!! من هم عادت داشتم آروم آروم دور کعبه بگردم مثلا کمي با تامل طواف کنم

تا به اين وسيله هم بستگان و هم دوستان را ياد کرده باشم. ولي وقتي که با هول دادن يه

مسلمان به طرفي پرت ميشدم کمي به کعبه نگاه مي‌کردم و بعد با خودم فکر مي‌کردم آخه ما

مسلمونا چرا بايد اينجوري باشيم؟؟؟!!! چرا اين کار رو مي‌کنيم؟؟؟!!! دست از اين کارا هم

در اين مکان برنمي‌داريم؟؟؟!!!

بگذريم خلاصه اين سفر هم داشت به آخراش ميرسيد تا اينکه 25 تيرماه آماده شديم که بريم

به سمت جده چون خود مکه فرودگاه نداره و براي پرواز بايد از فرودگاه جده استفاده کرد

بعد از اذان ظهر بود که به جده رسيديم و بارها رو تحويل داديم و پرواز هم ساعت پنج و

نيم عصر بود با اينکه کاروانها رو يه روز بيشتر در مکه نگهداشتند تا بتونند همه روزه

بگيرند و بارها تذکر دادند که در عربستان به هيچ عنواني روزه خواري نکنيد و کساني که

نميتوانند روزه بگيرند در داخل هتل کمي غذا بخورند، ولي متاسفانه بسياري از زائران ايراني

در فرودگاه جده بدون در نظر گرفتن اينکه بابا اينجا مکه است تو زائري تذکر هم که داده

شده نبايد در ملا عام روزه بخوري بدون توجه آب مي‌خوردند، غذا مي‌خوردند آنهم جلوي

خيلي از زئراني که روزه بودند!!!

در هر صورت هواپيماي سعودي آماده شد و همه تعداد کارواني که عازم برگشت بودند در

هواپيما جا گرفتند و بخير و خوشي هواپيما از فرودگاه جده بلند شد و به وقت اونجا حدود

ساعت 7 غروب بود که خدمه اعلام کردند وقت افطار شده و ما هم همون موقع افطار کرديم

حدود ساعت 10 شب هم هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست.

اين سفر هم با تمام خاطراتش به پايان رسيد و بارها براي همه دوستان و آشنايان و بخصوص

دوستان عزيز مجازيم از خداي متعال در خواست کردم تا اونها هم اين سفر رو مانند ديگر

سفرهاشون تجربه کنند.

آميييييييييييييييييييييييييييييييييييييين

 

دلنوشته هايي از سفرم (6)

آخرين زيارت رو ظهر ششم انجام داديم و قرار شد تو همان هتل لباس احرام رو

بپوشيم و بريم سمت مسجد شجره براي محرم شدن. من که با همان لباسهاي خودم

اومدم پايين همه زائرا تو هتل لباس احرام رو پوشيدند هم آقايون و هم خانمها آخه

محرم شدن برام خيلي خيلي سخت بود. چطور با چه زبوني، با چه رويي، مي‌تونستم

محرم بشم و بگم لبيک؟؟؟ اصلا باورم نميشد که، چه بخوام چه نخوام بايد محرم بشم

بايد لبيک رو بگم چون واجب بود. چون مي‌خواستيم بريم مکه و ورود به مکه بدون

محرم شدن حرامه حرام.

سوار اتوبوس شديم و رفتيم سمت مسجد شجره که بيرون مدينه بود خيلي نزديک و

جاي همه شماها در شجره خالي چون يکي از جاهايي که همه دوستان وبلاگي رو خيلي

ياد کردم در همين مسجد شجره بود علتش رو نمي‌دونم شايد هم به اين خاطر بود که از

همه مليت‌ها و کشورهاي اسلامي بودند از جمله ترکيه، اندونزي، مالزي و جاهاي ديگه.

شجره از جاهايي که غفلت کني گم ميشي! از بس اتوبوس‌هاي شبيه به هم براي زائرا

زائرا ميان اونجا و حسابي هم شلوغ ميشه زمان حج واجب که غوغاست.

خانمها سمت مسجد بانوان رفتند و آقايان هم سمت مسجد آقايان و من هم رفتم محرم بشم

چه محرم شدني! چقدر برام مشکل بود! چقدر برام سخت بود! يکي نبود بگه آخه تو که خودت

رو مي‌شناسي اينجا چه غلطي مي‌کني؟! حالا چطوري لبيک رو بگم؟ همه اهالي کاروان از

آقايون با هم نشسته بودند، يا حرف مي‌زدند و يا نماز مي‌خوندن و يا قرآن تلاوت مي‌کردند

ولي من مثل آدماي منگ نمي‌دونستم که چه غلطي بايد بکنم فقط گوشه مسجد نشستم و جاي

همه شماها خالي کم کم تونستم يه دو رکعتي نماز بخونم و مثل بچه‌هايي که مادرشون رو

گم کردند اشک ريختم.

خلاصه چون بايد قبل از غروب آفتاب نيت عمره مفرده رو کرده باشيم و لبيک را هم حتما

سه بار گفته باشيم من با هر بدبختي و جون کندني بود لبيک رو گفتم و رفتيم سوار اتوبوس‌ها

شديم و حرکت کرديم به سمت مکه. هرچي اتوبوسهاي کاروانهاي ترکيه شيک و تميز و

مرتب بود، متاسفانه اتوبوس‌هاي کاروان‌هاي ايراني همان اتوبوس‌هاي بي کيفيت و درون

شهري بود! فاصله مدينه تا مکه هم 416 کيلومتره. جاي شما خالي تو اتوبوس شام رو

آوردند که من غالبا شام نمي‌خورم بخصوص تو اتوبوس که اصلا چيزي نمي‌خورم تا برسم

به مقصد فقط چون خيلي خيلي تشنه‌ام بود آب خوردم. نمي‌دونم ساعت چند بود که براي

يه استراحت خيلي کوتاه نگه داشت و بعد هم ساعت 4 صبح رسيديم به مکه.

همه هتلهاي اطراف مسجدالحرام را براي طرح جديد توسعه تخريب کردند براي همين

هم همه هتلها براي پذيرايي از زئران در منطقه عزيزيه بود که حتما بايد با اتوبوس

رفت و آمد مي‌کرديم اسم هتل ما هم گراند اصيل بود ولي چون در ادبيات عرب حرف

گاف نداره جراند اصيل گفته ميشد. هتلي با 13 طبقه که 10 طبقه آن شامل اتاقها بود و

بقيه طبقات هم رستوران و سالن گردهمايي و تاسيسات بود. در هر طبقه يک کاروان

جا گرفته بود يعني ده کاروان از شهرهاي مختلف ايران در اون هتل حضور داشتند

و هر کدام با لهجه‌هاي شيرين خودشون صحبت مي‌کردند. روحاني کاروانها هم از همون

شهر خودشون بود اصلا خود هتل شده بود يه کشور. يک طبقه مختص کارواني بود که

از تبريز اومده بودند، طبقه ديگه از اروميه، طبقه ديگه از زنجان، طبقه ديگه از مازندران

طبقه ديگه از تهران و خلاصه شهرهاي مختلف و کاروان‌هاي مختلف.

دوستان، همه که محرم ميشديم ديگه نژاد و زبان و شهر و شهرستان اصلا معنا نداشت

شما نمي‌تونستيد تشخيص بدن هم کارواني شما مديره يا کارمنده يا روستايه يا کاسب

اصلا اهل کجاست با چه فرهنگي اومده با چه زباني جلوي خانه خدا راز و نياز ميکنه

اونجا اصلا زبان خاصي معنا نداشت اونجا اصلا شغلت و درامدت و زندگيت معنا نداشت

همه اينها تا زماني بود که محرم بوديم ولي اي داد و بيداد وقتي که اعمال تموم ميشد گويا

يه عمره که ما اصلا محرم نبوديم!!! وقتي که اعمال عمره تموم ميشد وقتي که طواف

مي‌کرديم، وقتي که تقصير مي‌کرديم، انگار که نه انگار ما محرم بوديم و 24 چهار چيز بر

ما حرام بوده!!! انگار ديگه همه اون محرمات تموم ميشد!!! خيلي دردآور بود، من که

بعضي وقتها چنان بهم مي‌ريختم چنان در خودم فرو مي‌رفتم که ديگه قابل کنترل نبودم

بارها به روحاني کاروان اعتراض کردم که اين چه وضعيه؟! چرا زائران رو قبل از

اعزام در شهراشون توجيه نمي‌کنند؟؟؟ همين هتل ما 7 تا آسانسور داشت طرف از

راه مي‌رسيد کاري نداشت که عده‌اي ديگه از قبل ايستادند و منتظر آسانسور هستند

بدون توجه به حقوق ديگران، بدون احترام به حقوق ديگران، به محض اينکه از راه

مي‌رسيد و همون موقع هم آسانسور از بالا پايين ميمود مي‌پريد تو آسانسور اصلا

براي بقيه هيچ حرمتي قائل نميشدند اين رفتارها و ديگر موارد که جاي عنوان کردن

نداره سيستم عصبي منو خيلي خيلي مختل مي‌کرد. با خودم مي‌گفتم پس ما کي بايد

توجيه بشيم؟ کي بايد به خودمون بيايم؟؟

 ادامه دارد...

دلنوشته هايي از سفرم (5)

کنار قبر با صفاي حضرت ام البنين، قبر عمه‌هاي پيامبر، عاتکه و صفيه هست خيلي

برام عجيب بود چون حس مي‌کردي انگار عمه‌هاي خودته يه نگاه مي‌کني و با خودت

ميگي اين دو عزيز عمه‌هاي پيامبر هستند؟ چون هرگاه ميومدند منزل پيامبر، آن

حضرت براي عمه‌ها بلند مي‌شد و عباي خودش رو براي اونها پهن مي‌کرد خيلي

هم براي اونها احترام مي‌گذاشت، خوب همه ماها عمه‌هامون رو دوست داريم ديگه.

بقيه صحابه و قاريان قرآن هم در بقيع آرام گرفتند معروفه که بيش از هفتاد نفر

از ياران پيامبر در بقيع دفن هستند.

از همه مهمتر آنچه که خيلي فکر من رو به خودش مشغول کرد اين بود که خوب

همه اينها تا حدودي قبرشون معلوم بود و با ديدن و خوندن حمد و سوره خودت رو

آروم مي‌کردي خيلي ساده بگم بچه‌ها براتون ولي چرا قبر دختر پيامبر، قبر حضرت

زهرا معلوم نبود کجاست؟! خيلي خيلي عجيبه‌ها! با اينکه پيامبر خيلي دخترش رو دوست

مي‌داشت، حتي معروفه که آن حضرت دست دخترش رو مي‌بوسيد. پس چرا اينهمه اينها

با اهل بيت سر دشمني داشتند آخه چرا؟ حسادت بود؟ کينه بود؟ من که نفهميدم از خدا

مي‌خوام که شما هم بريد و ببينيد متوجه بشيد که من چي ميگم.

معروف هست که حضرت زهرا رو در سه مکان زيارت مي‌کنند و از آنجا به بانوي

عزيز سلام مي‌دهند. يکي در بقيع، ديگري در منزل خودشون و يکي هم بين منبر و

محراب پيامبر خلاصه خيلي عجيبه خيلي!!! آخه من در کجا به اون حضرت سلام کنم!؟

خوب که بقول معروف در بقيع حال کردم هوا هم روشن شده بود و گرماي آفتاب

حسابي داشت شعله‌هاش رو بالا مي‌کشيد از بقيع اومدم بيرون چه منظره عجيبي

دستفروشاي دور حرم بودند که داشتند فرياد مي‌زدند و جنساشون رو مي‌فروختند همه

اونها يا سوداني بودند يا هندي و يا افغاني از انواع تسبيح و عطر و سجاده و پيراهن

و روسري بود که مي‌فروختند البته همشون هم به فارسي داد ميزدند پنج ريال، ده ريال

دو ريال .....

جاي همه شما خالي به هتل برگشتم و سرميز صبحانه رفتم چون از ساعت 6 و نيم

صبح ميز صبحانه رو مي‌چيدند و هر چي دوست داشتي بر مي‌داشتي و مي‌نشستي سر

ميز و ميل مي‌کردي.

البته در مدينه يه زيارت دوره داره که همه کاروانها اين گشت يا همان زيارت دوره رو مي‌برند.

اتوبوس مياد و همه رو مي‌بره اول به منطقه احد همان منطقه‌اي که پيامبر با مشرکين

قريش درگير شدند. کوه احد و در پايين کوه قبور شهداي احد و قبر مطهر جناب حمزه

عموي پيامبر اونجاست حال خاصي داره بعد هم ميرند به مساجد سبعه همان مساجدي

هستند که در جريان جنگ خندق پيامبر همراه با يارانشان در آنجا نماز مي‌خواندند که

عبارتند از مسجد حضرت علي، مسجد حضرت زهرا، مسجد عمر، مسجد ابوبکر،

مسجد فتح، مسجد سلمان و مسجد ذوقبلتين که متاسفانه با بي توجهي ماموران سعودي

دو مسجد حضرت علي و حضرت زهرا خيلي مخروبه شده ولي ديگر مساجد آباد هستند!!!

من که نفهميدم چه دشمني اينها با اهل بيت پيامبر داشتند و دارند. خيلي برام عجيب بود

بچه ها بايد اونجا باشيد و ببينيد تا متوجه بشيد من چي ميگم. بعد هم ميرند مسجد قبا

همان مسجدي که پيامبر هنگام هجرت از مکه به مدينه وارد منطقه قبا شدند و دو يا سه روز

رو در مسجد قبا ماندند البته خيلي از مردم اومدند که آن حضرت رو ببرند خونه خودشون

ولي ايشون گفتند من تو مسجد راحت‌ترم و بعد از سه روز به سمت مدينه حرکت کردند. البته

مسجد خيلي باحال و با صفايه بعد هم ميرند مسجد ذوقبلتين همان مسجدي که پيامبر به دستور

جناب جبرئيل قبله را از مسجدالاقصي به سمت کعبه تغيير داد.

خوب بگذريم بيشتر مواقع بخصوص صبح ها که زمان خلوتيه حرم بود خودم رو به

اونجا مي‌رسوندم از باب جبرئيل که درست روبروي خانه حضرت زهرا قرار داشت

وارد مي‌شدم. وارد که مي‌شيد سمت راست روبروي خانه حضرت زهرا يه سکوي حدودا 60

متريه که معروف به سکوي اصحاب صفه است همان مهاجرين فقيري که با پيامبر از

مکه به مدينه هجرت کردند و چون جايي در مدينه براي زندگي نداشتند روي اون سکو

زندگي مي‌کردند تا اينکه دستور رسيد تا آنها سکو را ترک کنند و هرکدام در منزل يکي

از اهالي مدينه مهمان شد و قرار شد که مردم مدينه که در حقيقت همان انصار بودند از

آنها پذيرايي کنند تا کم کم بتونند منزلي براي خودشون دست و پا کنند، هنوز همان سکو هست

من هم که هروقت مي‌رفتم تا بتونم روي اون سکو يه دو رکعتي نماز بخونم، نتونستم که نتونستم.

هر وقت هم که باز به حرم مشرف مي‌شدم خيل جمعيت بين محراب و منبر پيامبر براي نماز

حضور داشتند و بايد با هول دادن و اذيت کردن ديگران براي نماز به اونجا مي‌رفتم که خودم

چندان مايل نبودم چون نماز خواندن در آنجا مستحب بود ولي آزار دادن ديگران حرام.

براي همين هم قيدش رو مي‌زدم. بيشتر وقتم رو مي‌رفتم درست جلوي قبر رسول خدا کمي

عقب‌تر مي‌ايستادم تا ماموران سعودي مانع حضورم در جلوي قبر آن حضرت نشند چون

گفتم که اونها اعتقادي به سلام دادن به آن حضرت و سخن گفتن با آن حضرت را ندارند

و اين کار را شرک مي‌دانند!

خلاصه يه گوشه اي جاي شما خالي مي ايستادم، قبر آن حضرت در خانه خودشان است

و البته هيچ چراغي هم داخل خانه آن حضرت روشن نبود

 تا نمايان شود، البته من دفعه

اول که همان سال 72 بود مشرف شدم داخل يه چراغ کوچکي سوسو مي‌کرد و ميشد قبر

آن حضرت را ديد که يه بقعه آجريه فيروزه‌اي رنگ بود ولي متاسفانه امسال هرکاري کردم

که قبر رو ببينم نتونستم. خلاصه جلو قبر آن حضرت مي ايستادم و ساعتها فقط به ضريح

ساده سبز رنگ آن حضرت که روي آن نوشته شده بود: هذا رسول الله نگاه مي‌کردم و حرف

ميزدم اول براي خانواده و بعد دوستان و بعد بستگان و خلاصه همه و همه رو ياد مي‌کردم البته

اين بار با پررويي مي‌رفتم خدمت حضرتش چون خودم اوضاع خرابم رو خوب مي‌شناختم

البته اون بزرگوار هم اصلا به روم نمياورد و به حرفام گوش ميداد اصلا دلم نمي‌خواستم

چشامو از روي ضريح و اون نوشته قشنگ بردارم. دوستان ان شاء الله ميريد و مي‌بينيد

که هر چقدر جلوي قبر اون حضرت وايستيد اصلا خسته نمي‌شيد.

بهر حال طبق برنامه همه روزه در مدينه نمازهاي پنجگانه رو در حرم نبوي جاتون

خالي مي‌خونديم و هر روز صبح هم در بقيع بودم.

تا اينکه شش روز مدينه تمام شد. چه تمام شدني، مگه ميشد از مدينه و حرم نبوي و

خانه حضرت زهرا و بقيع دل کند. وقتي که از سوي کاروان اعلام شد ظهر روز ششم

چمدان‌ها را بيرون اتاق بگذاريد تا اتوبوسها اونها رو زودتر به مکه به هتل ببرند دل

همه فرو ريخت. يعني بايد کم کم مدينه رو ترک کنم؟ يعني بايد از رسول خدا

خداحافظي کنم؟ يعني بايد از آرام گرفتگان در بقيع خداحافظي کنم؟ خيلي خيلي دشوار

بود، قابل وصف نبود نمي‌دونم اينبار چقدر مدينه به من حال و هواي خاصي داد. چقدر

اين سفر با سفر قبلي من متفاوت بود.

ادامه دارد...

دلنوشته هايي از سفرم (4)

خلاصه با خودم گفتم گلايه‌ها و درددلها رو مي‌گذارم سر فرصت و کم کم خدمت آقا

مي‌رسم چون اصلا نمي‌تونستم به خودم اجازه بدم که سريع برم جلوي منزل آن حضرت

و شروع به حرافي کنم. براي همين ايستادم و براي دوستان و به نام خودشون در

مسجدالنبي و به نيابتشون نماز تحيت حرم خوندم تا اينکه هوا کم کم داشت روشن ميشد.

از مسجد اومدم بيرون افراد از کشورهاي مختلف تو صحن با صفاي آن حضرت

در رفت و آمد بودند و گروهي هم نشسته بودند، چون هنوز آفتاب طلوع نکرده بود

در همين موقع چترهاي عظيمي بطور خودکار در صحن آن حضرت شروع به باز شدن

کرد تا موقع پهن شدن آفتاب زمين صحن رو داغ نکنه جاتون واقعا خالي بود چون

ديدني بود.

و اما بقيع!!! چي بگم من مانند کسي که گمشده‌اي داشته باشه دنبال گمشده‌ام گشتم چون

مي‌دونستم که درهاي بقيع در دو زمان براي زائران باز ميشه يکي بعد از نماز صبح

يکي هم بعد از نماز عصر. آفتاب داشت کم کم خودنمايي مي‌کرد که مدير کاروان همه

همه خانم‌ها رو براي خواندن زيارت نامه و سلام به چهار امام عزيز به پشت بقيع

برد چون حتما مي‌دونيد که اهل سنت ورود خانم‌ها رو به قبرستان‌ها حرام مي‌دانند اينکه

آيا همه اهل سنت اين چنين اعتقاد دارند، نمي‌دونم ولي در عربستان که اين جوريه.

عجيب بود که همه داشتند وارد بقيع مي‌شدند و من اصلا نمي‌ديدم!!! به مدير کاروان

گفتم پس در ورودي بقيع کدوم طرفه؟! با تعجب گفت مگه نمي‌بيني؟! اوناهاش اونجاست.

البته گفتم دفعه دومم بود که وارد بقيع مي‌شدم اما اين بار خيلي خيلي فرق داشت نمي‌دونم

چرا و به چه علت.

وارد شدم آرام آرام آخه بقيع خودش يه تاريخه، عجيب بود عجيب، خاکش، قبورش،

هواش، واي يعني پيامبر به اينجا ميومد و براي اهالي قبور دعا مي‌کرد و طلب رحمت؟

واي يعني بدن اهل بيت رو در همين بقيع تشييع و دفن کردند؟ هضمش ديگه برام

راحت نبود. آرام وارد شدم جمعيت زيادي وارد مي‌شدند و سکوت خاصي حکم فرما

بود مگر اينکه زمزمه‌هايي از مناجات و دعا و ذکر سلام به اهل بيت شنيده ميشد

مي‌دونيد که چهار امام عزيز ما شيعيان در گوشه‌اي از بقيع کنار ديوار آرام گرفتند

وقتي وارد بقيع مي‌شيد چشمتون خواه ناخواه در سمت راست به چهار قبر ساده و آرام

در کنار هم مي‌افته اول قبر امام حسن مجتبي ست در کنارش امام سجاد بعد در کنار آن

حضرت امام باقر و بعد هم امام صادق. نگاه مي‌کني کما اينکه من مظلوميت آن عزيزان را

در قبور ساده آنها نمي‌بينم، چون آن بزرگواران تاثيرات عميق و ژرفي رو در تاريخ

اسلام و تشيع داشتند که قابل انکار نيست. بلکه آنها را شجاعان تاريخ خود و بعد از

خودشون مي‌دونم.

مکث مي‌کنم از دور نگاه حسرت باري به چهار قبر ساده و بي تکلف مي‌اندازم دوباره

ياد دوستان و کساني که التماس دعا گفتند مي‌افتم و خودم رو فراموش مي‌کنم و به چهار

امام عرض مي‌کنم که دوستانم، همکارانم و بستگانم تک تک سلام داشتند و از شما به

گوشه چشمي هم قانعند.

جلوي قبور ائمه يه قبر تکي هست خيلي مظلومانه بود و اون هم قبر عموي پيامبر عباس

هست که درست جلوي قبر امامان بزرگوار قرار داره، باور کنيد اين قبرستان بقدري

انرژي داره که خواه ناخواه اشک تمام پهناي صورت شما رو مي‌گيره.

متاسفانه ماموران امر به معروف سعودي در همه جاي بقيع حضور داشتند و از ايستادن

بر سر قبور جلوگيري مي‌کردند چون معتقدند دعا خواندن و توسل جستن به قبور شرک است

دائما در رفت و آمد بودند و داشتند از عقايد خودشون تبليغ مي‌کردند. البته قبلا توسط

کاروان به ما تذکر داده شده بود که با آنها وارد بحث و نزاع نشيم، حق نداريم از خاک

بقيع برداريم چون مي‌دونيد برداشتن هرچيزي از مسجدالحرام و مسجدالنبي حتي به

اندازه يک نخ باشه حرامه پس کسي حق نداره با خودش پلاستيک بياره و از خاک

بقيع برداره چون اصطلاحا دزدي از حرم محسوب ميشه. ولي متاسفانه با تذکرات

روحانيون کاروان‌ها بعضي از زائران گوش نمي‌دادند و گمان مي‌کردند با اين کار

مقداري خاک را براي تبرک مي‌توانند ببرند که خود من هم شاهد رفتار تند يک مامور

سعودي با يک زائر ايراني بودم که پلاستيک آورده بود تا مقداري خاک ببره که مامور

با شدت حمله وار پلاستيک رو گرفت و پاره کرد. چون اگر گرفتار دست ماموران

سعودي بشيم رها شدنمون کار حضرت فيله.

بگذريم، آرام بعد از عرض ارادت خدمت حضرات چهار امام بزرگوار و عموي پيامبر

حرکت کردم به طرف بقيه قبور بزرگان، بقيع مانند يه جاده کشيده شده و اطراف

هم قبور عزيزان قرار گرفته. بعد از آن در همان سمت راست همسران پيامبر و بعد

هم دو قبر بزرگ رو مشاهده مي‌کنيد يکي قبر عقيل برادر حضرت علي و ديگري

قبر جعفر همسر حضرت زينب. با ديدن هر يک از قبور گويا صفحات تاريخ جلوي

چشم شما ورق مي‌خوره. آخه وقتي که حضرت زينب رو به مدينه آوردند ايشون خيلي

ياد امام حسين رو مي‌کردند، ياد جفاي مردم مدينه و بي مهري آنها ايشون را خيلي

اذيت مي‌کرد تا اينکه همسرشان جعفر بن عبداله که خيلي هم به حضرت زينب احترام

مي‌گذاشت و براي ايشون شاني قائل بود معروف است از ايشون خواست تا به سوريه

بروند و در آنجا برايشان منزلي بزرگ تهيه کردند تا اين خاطرات ايشون را اذيت نکنه.

نمي‌دونم اهل بيت از اين مردم مدينه چه ديدند که بيشترشان اين شهر را ترک کردند

حضرت علي و امام رضا و امام هادي ووو ديگر حضرات از اين شهر و مردمش

رويگردان بودند.

به جلو حرکت کردم نزديک قبر حليمه سعديه شدم براي خودم تصويرسازي کردم که

اين زن چه توفيقي داشته که پيامبر رو تو آغوشش مي‌گرفته و شير مي‌داده، بغلش

مي‌کرده و مي‌بوسيدش، چه دايه مهربوني. کنار قبر فاطمه بنت اسد رفتم مادر حضرت

علي که خانه کعبه براي اين مادر عزيز شکافته شد. قبر اين دو مادر عزيز رو که

مي‌بيني ديگه نمي‌توني اشکت رو کنترل کني. چقدر غريبانه، چقدر راحت در زير

خروارها خاک آروم گرفتند. بعد هم قبور شهداي حره و شهداي احد را زيارت کردم

خوشا به حال شهداي احد که پيامبر را ديدند.

دور زدم قبر کوچِيک ابراهيم فرزند پيامبر را ديدم و سلامي عرض کردم. ابراهيم از

ماريه قبطيه بود که پيامبر هم خيلي اين کودک کوچيک رو دوست داشت ولي خوب عمرش

به دنيا نبود. جلوتر رفتم از دور قبر مادري بزرگ و عجيب رو ديدم منظورم مادر حضرت

عباس جناب ام البنين...........

بچه‌ها تو بقيع داغ ميشيد، بي حس ميشيد، منگ ميشيد، مست ميشيد، نميدونم چگونه و

چطور توصيف کنم يعني من الان دارم قبر جناب ام البنين رو مي‌بينم مادر حضرت

عباس چه مادري که يه چنين فرزندي رو تربيت کرده نمي‌دوني براي اين مادر اشک بريزي

يا براي پسرش عباس. مادر در مدينه و فرزندش در کربلا.

ادامه دارد...

دلنوشته هايي از سفرم (3)

خلاصه همه رفتيم سمت حرم از خيابون جلوي هتل که پيچيديم وارد مسجدالنبي شديم رفتم تو شوک

شدم هم نزديک بود و هم صحنش آدم رو به جنون مي‌کشوند. وارد صحن که شدم از گرما ديگه خبري

نبود چون ديگه رو زمين نبودم دائما چشمم به قبه الخضرا بود، به صحن بود، راستش اصلا

خودم رو، خواسته‌هام رو، اينکه اصلا براي چي رفتم اونجا، اينکه اصلا بايد چي بگم، چي

بخوام، من هم که از کتاب زيارت نامه چيزي سر درنميارم! و دوست دارم خواسته زباني

خودم رو بگم، خواسته قلبي و دروني خودم رو بگم، چي بگم که زبونم کاملا قفل شده بود.

تو صحن بودم صداي اذان بلند شد واي چه اذاني، چه صدايي گمان کنم روح من هم با صداي

اذان کلا رفت.

بيست سال پيش بيشتر از باب جبرئيل وارد حرم پيامبر ميشدم چون خيلي دوست داشتم چشمم به

خانه حضرت زهرا(س) بيفته. آخه مسجدالنبي داراي درهاي مختلفي با عناوين گوناگون داره

مانند باب بقيع که درست روبروي بقيعه، باب النسا که کنار باب جبرئيل هست، باب السلام

که درست آنطرف باب بقيع هست و غالبا از اون وارد حرم ميشند و از باب بقيع هم خارج مي‌شند

چون ضريح و خانه حضرت رسول درست قبل از باب بقيع هست. هنگامي که از باب السلام

وارد حرم مي شويد انتهاي آن خانه و آرمگاه آن حضرت هست و ميشه يه چند لحظه اي رو

ايستاد و بعد از سلام به آن حضرت کمي درددل کرد و از باب بقيع هم خارج شد.

بگذريم؛ خوب ديگه نزديک نماز صبح بود و باب جبرئيل هم شلوغ بود و نتونستم از اونجا

وارد حرم بشم راستش اصلا خودم رو گم کرده بودم آخه مگه اشک مي‌گذاشت؟؟

بگذريم وارد حرم شدم تو صف بهم فشرده نماز نشستم مي‌دونيد اون جمعيت در مسجد پيامبر

کسي با کسي حرف نمي‌زنه همه سکوت است و سکوت، باور مي‌کنيد که هنوز احساس مي‌کردم

تو خواب هستم، هنوز حس بيداري به خودم نگرفته بودم، اصلا بيداري رو حس نمي‌کردم

تا اينکه اقامه گفته شد و همه جمعيت براي نماز بلند شدند و نماز هم اقامه شد راستش رو

بخوايد از زماني که وارد مسجدالنبي شدم از بس از خودم و کارام خجالت مي‌کشيدم، فعلا

 

کاري با خودم و خواسته هام نداشتم اصلا روم نشد همون دفعه برم جلوي خانه آن حضرت

براي همين هم بعد از نماز دو زانو مثل بچه آدم نشستم سرجام و تکون هم نخوردم راستش

پاي رفتن به در خانه آن حضرت رو نداشتم بيرون هم نمي‌خواستم برم، براي همين هم سعي

‌کردم همه دوستان، بستگان، آشنايان، همکاران و دوستاني که در دنياي مجازي يا همان وب

دارم دوستان ناديده‌ام را همه رو از ذهنم عبور بدم چون مي‌دونستم که همه ما دردي تو دلهامون

داريم. با اين کار مي‌خواستم به آن حضرت بگم من خاک بر سر هيچ حرفي فعلا براي غلطام

ندارم که بگم! اين راه رو تا اينجا اومدم تا بگم خيلي‌ها مشتاق اومدن هستند، خيلي‌ها گره تو

زندگيشون دارند، خيلي‌ها به من التماس دعا گفتند، من براي اونها اومدم نه براي خودم اصلا

به دل سياه من نگاه نکن هر لطفي که مي‌خواي بکني به مشتاقان ديگرت کن، به دوستاني که

اسمشون رو ميگم لطف کن، اصلا به من روسياه نيم نگاهي هم نکن.

براي همين هم بعد از نماز دائما ديگران تو ذهن و زبان من بودند آخه من معتقدم در اين مکانها

بايد نام طرف رو به اسم بياري و بگي آقاي ... سلام رسوند، خانم ... فلاني گرفتار شده، آقاي ...

گره تو کارش افتاده. همين نام بردن دوستان به اسم و يا فاميلي به من يه انرژي خوبي رو

انتقال مي‌داد که قابل توصيف نبود. بخصوص که نمي‌دونم چرا وقتي اسم بعضي از دوستان رو

مياوردم گريه‌ام بيشتر مي شد گويا حاجتش و دردش و گره‌اش رو با تمام وجود حس مي‌کردم.

بعد از نماز هنوز توان بلند شدن از مسجدالنبي رو نداشتم نمي‌دونم چه مرگم شده بود با

اينکه دفعه دوم بود که اونجا رو مي‌ديدم ولي مانند نديد بديدا چشم از خانه آن حضرت

بر نميداشتم تصوير سازي مي‌کردم که هر روز آن حضرت در اين مکان رفت و آمد

مي‌کرد، نماز مي‌خوند، با مردم معاشرت مي‌کرد يعني جاي پاي پيامبر در گوشه گوشه

اونجا بود و من هم در اونجا حضور داشتم، گاهي عصباني مي‌شدم که چرا در اون زمان

نبودم، چرا صورت اون حضرت رو نديدم. براي خودم صورت اون حضرت رو تجسم

مي‌کردم، تجسم مي‌کردم که نماز صبح رو آن حضرت با دوستانش و عزيزانش در همان

جايي که من الان ايستاده‌ام اقامه مي‌کرد گويا در پشت آن حضرت، حضرت امير ايستاده،

جناب عثمان بن مظعون از دوستان خاص پيامبر و حضرت علي ايستاده خلاصه

 همه اهالي

مدينه و مهاجر با هم به پيامبر اقتدا کردند و دارند نماز مي‌خونند، کما اينکه مي‌دونستم

تجسم من با واقعيت خيلي فرق داشت ولي همين تجسم کردن اونهم در مسجدالنبي خيلي

براي من لذت بخش بود يعني اصلا قابل توصيف نبود. چرا که در کنار خانه آن حضرت

قرار داشتم همه مي‌دونيد که آن حضرت تو خونه خودشون آرام گرفتند.

ادامه دارد...

دلنوشته هايي از سفرم (2)

داشتم مي‌گفتم که چشمم به حرم پيامبر تو اون تاريکي شهر افتاد که خيلي قشنگ خودنمايي مي‌کرد.

تا اينکه هواپيما تو فرودگاه مدينه نشست. من هنوز تو فکر حرم بودم که هرم باد داغي من رو

به خود آورد بله اينجا عربستان هست تو زمستون مردم کولر گازي روشن مي‌کنند واي به حالي

که تو تيرماه وارد عربستان بشي انگار نه انگار ساعت 2 و نيم شبه و بايد قاعدتا کمي خنک

باشه ولي دريغ از نسيم خنکي. از فرودگاه مدينه مطلب زيادي به ياد ندارم چون فرودگاه حجاج

بود آخه در عربستان دوتا فرودگاه جده و رياض هست که بين‌الملليه. همه کاروانها با سر و صداي

خاص خودشون وارد فرودگاه شدند يکي از مديران قديمي کاروانها خواهش کرد مسافران سکوت

کنند چون عربها به اين سر و صداها در فرودگاه خيلي حساس هستند به خصوص در مورد ما

ايراني‌ها که حساسيت بيشتري به خرج مي‌دهند. تا اينکه نفر به نفر جلو رفتيم و گذرنامه‌ها

رو مامور عربستان چک مي‌کرد و مهر ميزد البته من هم به رسم ادب سلام کردم ولي متاسفانه

پاسخي دريافت نکردم...

اتوبوس ما مشخص بود چون هر کاروان تابلو خودش رو جلو شيشه اتوبوس زده بود همه

کارهاي خدماتي در عربستان مانند همين رانندگي کار مهاجران هندي و سوداني و بنگلادشي

هست و خود عربهاي سعودي غالبا کار نمي‌کنند مگه اداري و نظامي باشه غالبا مغازه و هتل

دارند که همه رو اجاره دادند.

سوار شديم و از فرودگاه که در شمال مدينه بود به طرف هتل که در جنوب مدينه بود حرکت

کرديم با اينکه ساعت 2 و نيم شب بود ولي خوب خيابان‌هاي مدينه با حضور ماشين‌هاي آخرين

مدل با شيشه‌هاي بالا و کولر روشن در حرکت بودند.

تا اينکه رسيديم به هتل اسم هتل هم لولوه آندلس بود. کوچيک بود ولي راستش رو بخواهيد بر

خلاف ديگران که خيلي غر زدند براي من خيلي با صفا بود. مدير ثابت ايراني و همکارانش

که همگي از بابلي بودند به استقبال ما اومدند و خوش آمد گويي کردند. يکي از اونها با

بطري‌هاي آب يه بار مصرف البته خيلي خيلي يخ به استقبال اومد و به همه يه ليوان آب خنک

داد آخه اون وقت شب همه تشنه بوديم. از تهران اسم هتل و شماره اتاق مشخص بود براي

همين هم خيلي معطل نشديم و سريع به اتاق‌هاي خود رفتيم اتاق من طبقه نهم بود و با تجديد

وضويي براي رفتن به حرم آماده شديم.

در عربستان ساعت 3 و نيم شب براي نماز شب اذان ميدهند بعد ساعت 4 و 10 دقيقه هم

اذان صبح ميدهند و بعد از بيست دقيقه اقامه ميدهند و نماز است. همگي به سمت حرم

حرکت کرديم از معاون کاروان پرسيدم حرم خيلي دوره گفت نه بابا پشت هتله همين نزديک

آخه من وقتي که وارد اتاق شدم اصلا پرده پنجره رو کنار نزدم تا ببينم تو خيابون چه خبره

نگو تنها اتاقي که مشرف به حرم بود و ميشد به راحتي رو تخت اتاق نشست و مسجدالنبي رو

خوب نگاه کرد فقط اتاق من بود. خيلي برام عجيب بود چون بقيه اتاقها يا رو به خيابون پشتي بود

يا رو به ساختمون هتلهاي ديگه.

 ادامه دارد...

دلنوشته هايي از سفرم (1)

بيست سال پيش مشرف شدم. همين حج عمره رو ميگم که چند مدت پيش براي رفتنش از شما دوستانم

خداحافظي کردم و رفتم. بله بيست سال پيش با عقايدي و آرائي و نظراتي که اون سالها داشتم خوب

معلومه ديگه الان بيست سال است که از آن زمان ميگذره و من هم کلي تغيير کردم، هم فکرم و هم

ديدم و هم همه عقايدم. با اينکه اصلا آماده نبودم، نه قلبم نه فکرم و نه روحم آخه خودم رو خوب

مي شناسم مي‌دونم چقدر خورده شيشه تو وجودم رخنه کرده! بيست سال پيش شوق خاصي داشتم و

رفتم براي همين هم همان سال يعني سال 72 دوباره ثبت نام کردم تا برم ولي خوب تا موقعي که

اسمم دربياد منم خيلي خيلي با چرخش دوران تغيير کردم. بگذريم تا اينکه پارسال سازمان حج

اعلام کرد اگر نريد نوبت شما مي‌سوزه و بايد پولتون رو پس بگيريد قرار بود بفروشمش ولي

نگذاشتند و من هم چون چندان مصر نبودم همراهان براي رزرو کاروان و بقيه مقدمات سفر

اقدام کردند.

بماند ساعت 9 شب شنبه 7 تير عازم فرودگاه مهرآباد شدم البته با يه استرس زايدالوصفي که

قابل بيان نبود. فرودگاه و ترمينال يک شلوغ بود از کاروانها و بستگان کساني که قرار بود به

اين سفر برند. من هم تابلو کاروان رو ديدم و مدارکم رو از معاون کاروان که شامل پاسپورت

و بطاقه که همان جواز ورود به عربستان هست و يه کيسه مخصوص کفش! و وارد سالن

شديم تا ساکها رو تحويل بديم خوب ايراني‌ها و همان عجله مخصوص به خودشون و اينکه

زودتر از بقيه ساکشون رو بدند برخي هم فکر مي‌کردند سريعتر کارشون رو انجام بدند تا جاي

بهتري تو هواپيما نصيبشون بشه! البته مامور سازمان حج هم راجع به داروها و يا چيزهايي

که در عربستان جرم محسوب مي‌شد توضيح داد که خدا را شکر من نه به دارويي نياز داشتم

و نه چيز خاصي داشتم. واي که چقدر سفر بي دغدغه و بدون قيد و بند لذت بخشه.

خلاصه سوار هواپيما شديم و چون هواپيماي سعودي بود راس ساعت 12 و 25 دقيقه يعني حتي

5 دقيقه هم زودتر حرکت کرد و من هم ماندم خودم و افکارم و اينکه وقتي چشمم به قبه الخضرا

يعني بارگاه رسول خدا در مسجدالنبي بيفته چه حالي ميشم. اصلا قبولم مي‌کنه يا اينکه.........

خوب، پذيرايي در هواپيما انجام شد و من هم چشام رو بستم و آرام گرفتم آخه خيلي خيلي ناآرام

بودم چون راستش رو بخواهيد اصلا روم نمي‌شد با حرم پيامبر روبرو بشم بيرون حرم که هيچ

غلطي نکردم حالا درون حرم مي‌خوام چه غلطي کنم خودم هم نمي‌دونم. بلاخره چراغ‌هاي داخل

هواپيما خاموش شد و صداي خلبان با دو زبان عربي و انگليسي اعلام کرد که کمربندها رو

ببنديد که رسيديم واي خاک بر سرم با خودم گفتم علي بيچاره چي مي‌خواي بري بگي با چه رويي

مي‌خواي بري بگي سلام من اومدم!!! تا اينکه از بالا چراغ‌هاي شهر مدينه پيدا شد و من پررو

هم دنبال حرم نبوي بودم که جاي همه شماها خالي از بالا حرم نبوي مانند نگيني مي‌درخشيد و

صداي گريه بعضي هم کم کم بگوش مي‌رسيد...

بار سنگین ...

معلم يك مدرسه به دانش آموزان كلاس گفت كه مي‌خواهد با آنها بازي کند! او به آنها

گفت كه براي فردا هر كدام يك كيسه پلاستيكي بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هايي که

از آنها بدشان مي‌آيد، پرتقال بريزند و با خود به مدرسه بياورند!

فردا دانش آموزان با كيسه هاي پلاستيكي به مدرسه آمدند. در كيسه بعضي ها 3 تا و

بعضي ها 5 تا و بعضي ها 6 پرتقال بود.

معلم به دانش آموزان گفت: تا يك هفته هر كجا ميروند كيسه پلاستيكي را با خود ببرند.

روزها با همين ترتيب گذشت و كم كم دانش آموزان شروع كردند به شكايت از بوي

پرتقال‌هاي گنديده. به علاوه آنهايي که پرتقال‌هاي بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين

خسته شده بودند. پس از گذشت يك هفته، بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت

شدند.

معلم از دانش آموزان پرسيد: از اينكه يك هفته پرتقال‌ها را با خود حمل مي‌كرديد چه

احساسي داشتيد؟

دانش آموزان از اينكه مجبور بودند، پرتقال‌هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل

كنند شكايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي اين چنين توضيح داد...

اين درست شبيه وضعيتي است كه شما كينه آدم‌هايي را كه شما دوستشان نداريد را در

دل خود نگه مي‌داريد و همه جا با خود مي‌بريد. بوي بد كينه و نفرت قلب شما را فاسد

ميكند و شما آن را با خود به همه جا حمل مي‌كنيد، حالا شما بوي بد پرتقال‌ها را فقط

براي يك هفته نتوانستيد تحمل كنيد. پس چطور مي‌خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام

عمر در دل خود تحمل كنيد؟!

 

با سلام و عرض ارادت به همه دوستان

زبانم از اينهمه لطف و عنايت شما عزيزان الکن است که در اين مدت مطالب وبم با

حضور مکرر ومشفقانه شما عزيزان احساس تنهايي نکردند و با قدوم مبارکتان و

نظرات نغزتان مرا ياري کرديد. در اولين فرصت پاسخگوي احساسات پاکتان خواهم

بود. خداي متعال حافظ و ياور شما و خانواده‌هاي عزيزتان باشد.

 

خداوند از تو مي‌خواهد ...

شبي از شبها، شاگردي در حال عبادت و تضرع و گريه و زاري بود.

در همين حال مدتي گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالاي سرش ديد، که با تعجب و حيرت؛

او را، نظاره مي‌کند !

استاد پرسيد : براي چه اين همه ابراز ناراحتي و گريه و زاري مي‌کني؟

شاگرد گفت : براي طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداري از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالي مي‌پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال ميل؛ استاد.

استاد گفت : اگر مرغي را، پروش دهي ، هدف تو از پرورشِ آن چيست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ براي آنکه از گوشت، پر و تخم مرغ آن بهره‌مند شوم.

استاد گفت: اگر آن مرغ، برايت گريه و زاري کند، آيا از تصميم خود، منصرف خواهي شد؟!

شاگرد گفت: خوب راستش نه...! نمي‌توانم هدف ديگري از پرورش آن مرغ، براي خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر اين مرغ، برايت تخم طلا دهد چه؟!

آيا باز هم او را، خواهي کشت، تا از آن بهره‌مند گردي؟!

شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌ها، برايم مهمتر و با ارزش‌تر، خواهند بود!

استاد گفت :پس تو نيز؛ براي خداوند، چنين باش!

هميشه تلاش کن، تا با ارزش‌تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردي.

تلاش کن تا آنقدر براي انسان‌ها، هستي و کائنات خداوند، مفيد و با ارزش شوي

تا مقام و لياقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوري.

خداوند از تو گريه و زاري نمي‌خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالي، و با ارزش شدن را مي‌خواهد و مي‌پذيرد،

نه ابرازِ ناراحتي و گريه و زاري را.....!!!

=======================

 

سلام و عرض ادب و ارادت خدمت همه همراهان و دوستان باوفا و پاکدل

از روز جمعه به مدت دو هفته به اميد خدا سفري در پيش است از اينکه در اين

مدت نمي‌توانم پاسخگوي الطاف کريمانه شما باشم، پيشاپيش عذرخواهي مي‌کنم. پس

از بازگشت از خجالت همه شما درخواهم آمد.

خداوند به زندگي شما و خانواده‌هاي عزيزتان خير و برکت و آرامش عطا فرمايد.